داستان (6)
فردا صبح مرتضی توی راهروی اداره با همکارش، خانم بیاتی، روبرو شد وقتی داشتند از کنار هم رد میشدند و به هم سلام کردند، مرتضی حس کرد امروز لبخند بزرگتری دریافت کرد. یک بار هم که دربارهی بار جدیدی که برایشان به گمرک رسیده بود تلفنی صحبت کردند، حس کرد صدای همکار خوشپوش و سر زندهاش، نرمتر و زیباتر شده؛ همچنین مرتضی حس کرد این لباسها را قبلا تن او ندیده و صورتش نیز امروز برق میزند و زیباتر از همیشه شده.
مرتضی حس خاصی داشت انگار که در یک روز ابری زمستانی، آفتاب ملایمی گاه گاه از لا به لای ابرها بتابد و تو دوست داشته باشی که بروی توی آن بایستی و کمی گرم شوی. نمیدانست چرا آن روز دوست داشت بیشتر به او تلفن بزند، بیشتر با او روبرو بشود. خودش هم از این احساس تازه تعجب میکرد. حتی یک بار فکر کرد صبحانه چه خورده؟ نکند چیز محرکی خورده ولی دید نه صبحانهی همیشگی، پینر و چایی و کمی هم کر و مربا.
خانم بیاتی هم امیدوار بود که همکار با شخصیت و متینش، مرتضی مهراوی، متوجه زحماتی که او امروز کشیده بود و برای آن باعث شده بود دست کم نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شود، شده باشد.
نزدیک ظهر بود. مرتضی گوشیاش را در آورد و پیامکی نوشت برای همکار:
لبریزتر از هزار پیمانه شدیم* دیوانه تر از هزار دیوانه شدیم*دیدیم گلی به روی ما می خندد*از پیله خود در آمدیم و پروانه شدیم
تردید داشت که بفرستد یا نه؛ چون قبلا هیچ وقت در وقت اداری با هم پیامکی رد و بدل نکرده بودند. پشیمان شد. پاکش کرد. تلفن را برداشت و داخلی او را گرفت. اما قبل از اینکه زنگ بخورد گوشی را گذاشت سر جایش. دوباره گوشی را برداشت این بار داخلی آبدارخانه را گرفت.
- الو
-
- قاسمی جان یه زحمت داشتم برات.
-
- ارادت
-
- میتونی سفارش بدی یک جعبه شیرینی تر بیارن شرکت؟
-
- یه دو کیلو باشه خوبه.
-
- آره. همین فرغونه که تازه خریدم. فراموش کردم.
-
- مرسی. قربانت
گوشی را گذاشت. کمی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گوشی را برداشت وشماره را گرفت.
- قاسمی جان. بیزحمت جعبه شیرینی رو اوردن بیار اتاقم دوست دارم خودم تقسیم کنم.
-
- ارادت دارم. نه سرم خلوته مشکلی نیست.
جعبهی شیرینی رسید. مرتضی رفت رو به روی آینه ایستاد. دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد و از کشوی میزش ادکلنش را در آورد و کمی زد. اتاق اول را داد با کلی خنده و شوخی و تیکههایی که رفقا به او میانداختند. بعد رفت اتاق خانم بیاتی که با دو خانم دیگر در آن کار میکرد. بالاخره جلوی میز خانم بیاتی رسید. قلبش تندتر میزد. جرئت نکرد به صورتش نگاه کن نفرت داشت از این که هیز به نظر برسد آن را بیکلاسی میدانست.
- مرسی. نمی خورم.
این صدای خانم بیاتی بود که هم او و هم من نویسنده را از بحر تفکر بیرون آورد.
- خواهش میکنم. یه دونه بردارید.
- نه ممنون. من کلا شیرینی تر نمیخورم.
مرتضی خجالت کشید بیشتر اصرار کند. دو خانم دیگر هم که بودند و حتما میشنیدند. بنابراین به زور لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. با خودش گفت: حیف این شیرینیهایی که خریدم. من همهاش برای او خریدم او هم که نخورد. قاسمی را صدا زد و جعبه را داد دستش و گفت: قربونت بین همکاران تقسیم کن من یه کاری برام پیش اومده وقت ندارم.
مرتضی به اتاقش برگشت پکر. به صندلی تکیه و فشار داد و پشت پایش را روی صندلی گذاشت. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیامکی برایش رسید. همکار بود:
شرمنده . من چیزای خیلی شیرین و چرب بخورم حالم بد میشه پوستمم جوش میزنه.ممنون و مبارکه.
کمی از ناراحتی مرتضی کم شد. بلافاصله پیامک دیگری از همکار رسید:
همیشه شیرین نباش! فرهاد گاهی باید طعم دیگری را تجربه کند.
مرتضی گشت توی پیامکهایش بعد این یکی را فرستاد:
نانوا هم جوش شیرین میزند . . . بیچاره فرهاد !
عصر که مرتضی آمد خانه بعد از ناهار رفت که یک ساعت بخوابد و بعد بیدار شود و برود استخر. وقتی خواب بود مهتاب رفت سراغ صندوق پیامک ها. یک چیزایی رو خودش حدس زد یک چیزایی را هم من برایش تعریف کردم تا بالاخره تصمیم گرفت پیامکی بفرست. برای همکار نوشت:
ولی راستش یه کم دلخور شدم که نخوردین.
چند دقیقه بعد همکار نوشت:
وای خدا مرگم بده. من که عذر خواهی کردم!
مهتاب نوشت:
حالا یه دونه می خوردین چی می شد. مرد گنده بلند شده اومده نیم تعظیمی هم کرده جلوی همه پیش شما که یه شیرینی بر دارین. بر می داشتین می انداختین تو سطل آشغال.
همکار نوشت: وا حیف بود. اسراف می شد.
مهتاب نوشت:
به هر حال من باهاتون قهرم. قهر قهر قهر تا روز قیامت. بعد یه شکلک زبون هم گذاشت.
خانم همکار نوشت: ولی من آشتی ام آشتی آشتی آشتی تا روز قیامت بعد این شکلک را گذاشت.
مهتاب با خودش فکر کرد. این پیامک هم چه چیز خفنیه. بیچاره ها قدیم مردم یک سال طول می کشید تا حرف دلشان را رو در رو با کلی سرخ و سفید شدن به مخاطب خاصشان بزنند ولی الان با دو تا پیامک همه چی حله.
کمی هم از کار خودش چندشش گرفت. ولی این بازی ای بود که شروع کرده بود و می خواست و باید تا تهش برود. بعد با خودش گفت: من که زن زندگی برای مرتضی نمی شم. بده که دارم اونو عاشق یه کسی می کنم که اونم دوستش داره؟ ولی...
تا حالا فکرش را نکرده بود ولی اگه شوهر داشته باشه چی؟ یعنی ممکنه. بعد با خودش فکر کرد. نه بابا اگه شوهر داشت که این جوری دل و قلوه رد و بدل نمی کرد؛ اما دوباره فکرش را کرد دید نه با این شوهرای در پیتی بی خاصتی که من می بینم، خیلی از زنای شوهر دارشم اگه یه چیز دندون گیری پیدا کنن یه عشق و حالی ولو در حد پیامک باهاش می کنن. شایدم شوهرش زیرآبی میره اونم داره تلافی می کنه.
به هر حال کار از کار گذشته بود تقریبا بایستی یه جوری سر در می آورد. زود پیامک ها رو حذف کرد. رفت سراغ آکواریومش.
آن شب بعد از شام مهتاب چای درست کرد و به اتفاق مرتضی رفتند توی بالکن نشستند. ارش هم پای کامپیوتر نشسته بود و کارتون می دید. در ضمن چای خوردن، مهتاب به مرتضی گفت: امروز با یکی از دوستان دوران دانشجویی ام تلفنی صحبت می کردم. مرتضی گفت: خب. مهتاب ادامه داد: برادرش می خواهد ازدواج کند و او هم از من خواست اگر کسی رو می شناسم معرفی بهش معرفی کنم. می گم مرتضی تو همکارات کسی رو نمی شناسی؟
مرتضی گفت: چند سالشه؟
- 32 سال.
- نه. کسی که به درد اون بخوره نداریم.
- یه خانمه هست اتوی تاق اون وری دست چپ که اون روز که اومدم شرکت تو حیاط منو دید اومد باهام تا در اتاقت.
- خانم بیاتی رو می گی؟
- نمی دونم. اون که شال می پوشه تو طرفش رو میندازه روی سینه اش.
- آره خانم بیاتیه. نه به دردش نمی خوره.
- متاهله.
- نه ولی 28 سالشه. یه سال از برادر دوستت بزرگتره.
مهتاب خیالش راحت شد که مجرد است ولی توی دلش از مرتضی پرسید: تو از کجا این قدر دقیق سنش رو می دونی؟ ولی گفت: چه اهمیتی داره؟ برای من که مهم نیست.
احتمالا خواننده ی محترم هم انتظار دارد من قشنگ الان توضیح بدهم که مرتضی از کجا می دانست؛ ولی راستش من هم نمی دانم ولی می توانم حدس بزنم. خب توی شرکتی که از 35 کارمندش فقط سه نفرشان خانم هستد. طبیعی است که بخشی از گفتمان آقایان در خلوت و جلوت حرف زدن درباره ی آنها و سر در آوردن از کارشان است و دراین زمینه نقش دوستان کارگزینی هم تعیین کننده است. البته همان طور که گفتم این فقط یک حدس است که می تواند هم اشتباه باشد.
کلمات کلیدی :